هوا تاریک بود
تنهانوری که میدیدم نور آتیشی بود که هر چند دقیقه ای یکبار هیزم در دلش می انداختم
صدای موج های خروشان دریا، همه صداهای اضافی رو قطع کرده بود
شب ارام ودلنشینی بود !
سوختن چوب درآتیش و صدای اموج دریا ،شنیدن هردوشون باهم دل انگیز بود
صدایی از پشت سر گفت: سیب زمینی تو آتیش انداختی ؟
برگشتم و نگاهش کردم
چهره اش را ندیدم.تاریک بود!
امد کنارم نشست
پرسید چن وقته ؟
گفتم چی؟ چند وقته ؟
گفت چند وقته ممنوع الخروج شدی؟
منظورشو فهمیدم گفتم چند وقتش مهمه نیست ،اینکه تا کی ممنوع الخروج باشم مهمه!
گفت مثلا تا کی
گفتم تا ابد!
گفت اووووه داداش وضعیتت خیطه !
لبخندی زدم و گفتم زندگی هنوز شیرینه!
گفت خوشبحالت که انقد شیرین میبینیش.
زندگی با زنها شیرینه
وقتی نباشه تلخ میشه
و وقتی که خودش نخواد باشه از جهنم برات تلخ تره
سکوت کردم !
گفت داداش من دهنم تلخه شکلاتی چیزی نداری ؟
گفتم هر بادوم تلخی قابل شیرین شدنه تو باید بلد باشی شیرینش کنی
گفت ای آقا مارو ممنوع الورود کرده به قلبش.
راستی نگفتی تو چطور ممنوع الخروج شدی!
گفتم وقتی دیدمش عاشقش شدم و ممنوع الخروجم کرد!
سرش رو انداخت پایین و گفت راستی سیب زمینی هارو هنوز تو آتیش ننداختی ؟
نویسنده: مائده سابیزا
#داستانک
ﺩﻭﺗﺎ ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﻣﺸﺖ ﮐﺮﺩ ﺟﻠﻮﻡ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺍﮔﻪ ﺑﮕﯽ گل ﮐﺪﻭﻣﻪ ﻣﯿﻤﻮﻧﻢ ...!!!
ﭼﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ ...😥
ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﻣﻮ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ
ﺑﻮﺩ ...😱😰
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﺍﺩﻧﺶ ﻣﺤﮑﻢ ﺯﺩﻡ ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺖ ﭼﭙﺶ !!!
ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﮔﻠﻪ ...!!!😥
ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ...
گل بود،،،،،👍
ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﻡ ...
ﺣﻮﺍﺳﺶ ﻧﺒﻮﺩ،ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺍﺷﮑﺎﻣﻮ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ...
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ تو ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻫﻢ گل بود!!!!!!😍
آنکه تو را میخواهد!!!!
به هر بهانه ای میماند!!!!!!
اطلاعات کاربری
نویسندگان
لینک دوستان
نظرسنجی
به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
آمار سایت
کدهای اختصاصی