loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 215 شنبه 12 آبان 1397 نظرات (0)
امروز سه‌شنبه است که اصلاً ربطی به من ندارد، چهارشنبه‌ها فقط به حساب می‌آید. امروز می‌توانم تا ظهر بخوابم، بعدش سه تا سیگار آتش‌به‌آتش روشن کنم و دوباره بخوابم تا ساعت شش. آن موقع مریم زنگ می‌زند و می‌گویم ترانه‌های مهیار دمشقی بخواند یا یک چیز مزخرف دیگر که تا تمام شود گلویم را صاف کنم، چشم‌هایم را بمالم و سیگاری روشن کنم. شعر خواندنش که تمام شود دیگر صدایم شبیه آدم‌های بیدار است و غر نمی‌زند چرا همه‌ی روز را خوابیده‌ام. البته بیدار بودن یا نبودنم فرقی ندارد فقط این مهم است که چرا صبح نرفته‌ام دفتر مختاری و نسپرده‌ام برایم شاگرد پیدا کند. هر کاری کنم نارحت نمی‌شود و به همین راضی است که صبح‌ها رفته باشم پیش مختاری. بعضی روزها تا صبح بیدار می‌مانم، می‌روم پیش مختاری که اگر تلفن زد و پرسید؛ بگوید آمده و بعد بر می‌گردم و می‌خوابم. اگر مختاری شاگرد داشته باشد که هیچ وقت ندارد حتماً می‌دهد به باقی هنرآموزهاش که سر دو جلسه فراری‌شان ندهم. #پروانه #محمد طلوعی
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 34
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 490
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 11,585
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 21,121
  • بازدید ماه : 21,121
  • بازدید سال : 147,877
  • بازدید کلی : 5,185,391
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت