دست ها
نویسنده:شروود اندرسن
مترجم: روحی افسر
روی ایوانِ نیمهپوسیدهٔ خانهٔ کوچکی، که کنارِ آبکندی در حومهٔ شهر واینزبرگِ اوهایو قرار داشت، پیرمردی قدکوتاه و چاق با حالتی عصبی و پریشان قدم میزد. از اینجا او میتوانست جادهٔ اصلی را در آنطرفِ کشتزارِ وسیع ببیند، که در آن تخمِ شبدر پاشیده بودند ولی به جایِ شبدر فقط انبوهی علفِ زرد خردلی روییده بود. توتچینهایی که از مزرعه برمیگشتند سوار بر گاری از آن جاده میگذشتند. توتچینهای جوان، دختر و پسر، میخندیدند و سرخوشانه فریاد میکشیدند. پسری با پیراهن آبی از گاری پایین پرید و سعی کرد یکی از دخترها را هم که فریاد میکشید و صدای اعتراضش بلند بود، به دنبال خود پایین بکشد. قدمهای پسرک از روی جاده ابری از غبار به هوا بلند کرد که در برابر چهرهٔ خورشیدِ در حالِ غروب شناور شد. صدایی نازک و دخترانه از آنطرفِ کشتزارِ وسیع به گوش رسید: «آهای! وینگ بیدِلبام، یه شونه به موهات بزن، داره میره تو چشات.» صدا خطاب به آن مرد بود، آن مردِ طاس که دستهای کوچکاش بیقرار روی پیشانیِ لخت و سفیدش به حرکت درآمد، انگار که بخواهند زلفهای پُرپشت و آشفتهای را مرتب کنند.