loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 250 جمعه 05 مهر 1398 نظرات (0)

#شانس

 

 

پیرمرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد. همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیرمرد آمدند و گفتند: عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرار کرد!

روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که...

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 298
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 427
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 3,438
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 12,974
  • بازدید ماه : 12,974
  • بازدید سال : 139,730
  • بازدید کلی : 5,177,244
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت