loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 278 یکشنبه 15 مهر 1397 نظرات (0)

دست آخر

نویسنده: مهدی موسوی نژاد

داستان از دخترمان شروع می‌شود. از دختر کوچکمان که عادت کرده‌ است هر شب، قبل از خوابیدن گریه کند. یعنی تا یک گریه درست و حسابی و بلند نکند و اشک‌های زلال و دوست‌داشتنی‌اش همه‌ی صورتش را خیس و آب دماغش را آویزان نکند، محال است بخوابد. البته ما، یعنی من و مادرش، یعنی کسی که مادر است و من هم که در حقیقت پدرم، دیگر به این گریه‌های سوزناک شبانه عادت کرده‌ایم. بله، دختر ما چنین عادتی دارد دیگر. همین دختر کوچک و ملوس ما...

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 282
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 446
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 10,318
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 19,854
  • بازدید ماه : 19,854
  • بازدید سال : 146,610
  • بازدید کلی : 5,184,124
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت