دست آخر
نویسنده: مهدی موسوی نژاد
داستان از دخترمان شروع میشود. از دختر کوچکمان که عادت کرده است هر شب، قبل از خوابیدن گریه کند. یعنی تا یک گریه درست و حسابی و بلند نکند و اشکهای زلال و دوستداشتنیاش همهی صورتش را خیس و آب دماغش را آویزان نکند، محال است بخوابد. البته ما، یعنی من و مادرش، یعنی کسی که مادر است و من هم که در حقیقت پدرم، دیگر به این گریههای سوزناک شبانه عادت کردهایم. بله، دختر ما چنین عادتی دارد دیگر. همین دختر کوچک و ملوس ما...