آیینه شکسته صادق هدایت اودت مثل گلهای اول بهار تر و تازه بود ، با یك جفت چشم خمار برنگ آسمان و زلفهای بوری كه همیشه یكدسته از آن روی گونه اش آویزان بود . ساعتهای دراز با نیم رخ ظریف رنگ پریده جلو پنجرة اطاقش مینشست . پاروی پایش می انداخت، رمان میخواند جورابش را وصله میزد و یا خامه دوزی میكرد ، مخصوصا"وقتیكه والس گریزری را در ویلن میزد، قلب من از جا كنده میشد.
درباره
داستان کوتاه ,