روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که .... انسانی نیابد که بتواند او را به
حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد
رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت و دیگر داشت خسته می شد. دلسرد و نا امید و افسرده در
سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرما زده با کیفی بر دوش کنار او ایستاد....