loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 140 یکشنبه 24 شهریور 1398 نظرات (0)

مردم اینجاچقدرمهربانند دیدندکفش ندارم،برایم پاپوش دوختند....
دیدندسرمامیخورم سرم کلاه گذاشتند وچون برایم تنگ بود کلاه گشادتری.
ودیدندهواگرم شد،پس کلاهم رابرداشتند.... چون دیدندلباسم کهنه وپاره است به من وصله چسباندند.
چون ازرفتارم فهمیدندسوادندارم،محبت کردندحسابم رارسیدند.
خواستم دراین مهربانکده خانه بسازم،نانم رااجرکردند گفتندکلبه بساز.
روزگارجالبیست مرغمان تخم مرغ نمیگذارد ولی هرروزگاومان میزاید،.

 

 

#حسین_پناهی

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 287
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 424
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 2,919
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 12,455
  • بازدید ماه : 12,455
  • بازدید سال : 139,211
  • بازدید کلی : 5,176,725
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت