گيله مرد
بزرگ علوى
باران هنگامه كرده بود. باد چنگ مىانداخت و مىخواست زمين را از جا بكند. درختان كهن به جان يكديگر افتاده بودند. از جنگل صداى شيون زنى كه زجر مىكشيد، مىآمد. غرش باد آوازهاى خاموشى را افسار گسيخته كرده بود.
رشتههاى باران آسمان تيره را به زمين گلآلود مىدوخت. نهرها طغيان كرده و آبها از هر طرف جارى بود.
دو مأمور تفنگ به دست، گيله مرد را به فومن مىبردند. او پتوى خاكسترى رنگى به گردنش پيچيده و بستهاى كه از پشتش آويزان بود، در دست داشت. بىاعتنا به باد و بوران و مامور و جنگل و درختان تهديد كننده و تفنگ و مرگ، پاهاى لختش را به آب مىزد و قدمهاى آهسته و كوتاه برمىداشت. بازوى چپش آويزان بود، گويى سنگينى مى كرد. زير چشمى به مأمورى كه كنار او راه مىرفت و سرنيزهاى كه به اندازهى يك كف دست از آرنج بازوى راست او فاصله داشت و از آن چكه چكه آب مىآمد، تماشا مىكرد.