#داستانک
داستان کوتاه
از كوفه آمده بودگفتند امام هادي ، در مزرعه است .رفت و گفت: " قرضي دارم ونميتوانم بپردازم. "
امام چيزي نداشت. برگهاي نوشت كه اين مرد طلبي دارد از من. آن را به مرد داد و گفت: "وقتي به سامرا رسيدم ، زماني كه دورم شلوغ بود بيا ، پرخاش كن و ادعا كن كه از من طلب داري." مرد نوشته را گرفت و در حضور مسئولين، اين كار را كرد.
متوكل براي اين كه ادعاي بزرگي كند . به امام پول داد. امام هم بخشيد به مرد، همه پول را . سه برابر آنچه كه ميخواست.قربان امامی که از آبروی خودش گذشت تا آبروی مسلمونی رو بخره💗💗💗💗