loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 312 چهارشنبه 25 مهر 1397 نظرات (0)
توی دنیایی که ترس هست امید هیچی نیست. این حرفش مثل خوره توی سرم افتاده. زل زده بود توی صورتم. به کبودی زیر چشم هاش نگاه می کردم. و به لب هاش که از بس پوستشان را زیر دندان هاش کنده بود ناسور بود و ترک ترک. گفت: اینو از من نشنیده بگیر اما... سرش را برگرداند پشت سرش را نگاه کرد: توی دنیایی که ترس هست امید هیچی نیست. دست هاش را محکم توی دستم گرفتم. نگاهم نمی کرد. شانه هاش را گرفتم تکانش دادم. گفتم: نگام کن، منو نگاه کن. من اینجام. اینجا. ولی نگاهم نمی کرد. درست می گفت آنقدر درست که حقیقت توی حرف هاش مثل سیلی خورد توی صورتم. توی دنیای ما همیشه ترس بود فقط، هنوز هم هست. و جز ترس چیز دیگری نبوده و نیست. گفت: این وحشتناک نیست؟ جایی که ما ایستادیم آیندمونه و هیچ فرقی با گذشته نداره. هیچ فرقی. #اینجا_زمان_مرده_است #مریم_هومان #هانیه_مختاری
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 290
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 438
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 6,432
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 15,968
  • بازدید ماه : 15,968
  • بازدید سال : 142,724
  • بازدید کلی : 5,180,238
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت