فنیا هر بار كه از شیشههای اتوبوس بیرون را نگاه میكرد با دستكشهایش به شیشه میمالید تا بخارها پاك شوند، باران را میدید كه میبارید. وقتی اتوبوس در ایستگاه انزلی ایستاد با خود گفت: "باز هم انزلی، باز هم باران و باز هم این آراكس كوفتی." دكمههای پالتوی خاكستریاش را بست؛ شال گردن قرمزش را روی شانهها و گردن مرتب كرد؛ دور و برش را نگاه كرد و بلند شد. چیزی از یادش نرفته بود. نفس عمیقی كشید، گره روسریاش را محكم كرد. از پلههای اتوبوس كه پایین میآمد، سرش را به طرف صندلی كه در آن نشسته بود برگرداند. جای دستكشهایش هنوز روی پنجرههای شیشهای كنار صندلی بود. باران ب صورتش خورد. خواست صورتش را توی پالتو فرو كند كه پایش در گودال كوچكی از آب فرو رفت.
#از میان شیشه از میان مه
#علی خدایی
درباره
داستان کوتاه ,