loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 149 جمعه 19 مهر 1398 نظرات (0)

 

#آرزوی دانه

 

دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.

دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی

چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و

می‌گفت:“من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .”

 

اما ...

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 281
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 444
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 8,555
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 18,091
  • بازدید ماه : 18,091
  • بازدید سال : 144,847
  • بازدید کلی : 5,182,361
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت