loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 382 پنجشنبه 19 مهر 1397 نظرات (0)
آفتاب پرست نویسنده:آنتوان چخوف گروهبان پلیس آچومیه لوف ، در حالی که شنل تازه اش را به تن کرده است و چیزی زیر بغل دارد، در بازار گشت میزند. پاسبانی مو قرمز که مقداری میوه توقیف شده با خود حمل میکند، به دنبال او در حرکت است. سکوت بر همه جا حکمفرماست. در بازار پرنده پر نمیزند. در و پنجرههای باز مغازه ها نگاه غمگین خود را مثل دهان های گرسنه ای که باز شده باشند، به دنیای بیرون دوخته اند. ناگهان، آچومیه لوف صدای کسی را میشنود که فریاد میزند: پس می خواهی گاز بگیری، ها؟! جانور لعنتی! این روزها سگها دیگر مجا نیستند که گاز بگیرند. وای! وای! جلویش را بگیرید! زوزه سگی به گوش میرسد. آچومیه لوف به جهتی که صدا از آن سو می آید نگاه میکند و سگی را میبیند که جستزنان به روی پا، از انبار چوب پینچوگین بیرون می دود. مردی با پیراهن سفید، سگ را دنبال می کند.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 31
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 398
  • آی پی دیروز : 277
  • بازدید امروز : 4,317
  • باردید دیروز : 534
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 7,581
  • بازدید ماه : 30,616
  • بازدید سال : 157,372
  • بازدید کلی : 5,194,886
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت